این هفته مشهد رفته بودیم. جای همه سبز. این بچه تا تونست فقط بازی کرد و تا می تونست هیچی نخورد. همه چیز سفر عالی بود الا غذا خوردن سام که دیگه داشت اشک من و در میاورد. هر لقمه رو می ذاشتم دهنش دهنش رو باز می کرد. من هم خوشحال که یه لقمه خورده ولی همین که سر بر می گردوندم لقمه رو می ریخت (اینش دیگه خیلی حال گیری بود). در تمام لحظات این چند جمله رو از سام میشنیدیم: بریم تاب تاب بریم تاب تاب بریم تاب تاب...... بریم آسانسور سوار شیم بریم آسانسور سوار شیم بریم آسانسور سوار شیم .... بریم پله برقی سوار شیم بریم پله برقی سوار شیم بریم پله برقی سوار شیم .... (موقع سوار شدن تو ماشین) پیاده بشیم...